|
حالا ديگر براي همه مسلم شده كه همينگوي، نويسندهي معروف، سالهاي آخر عمرش را اينجا زندگي كرده بوده و توي نخلستان شهر ما، نميدانم ميشود بهش شهر گفت يا نه، در اتاق كوچكي با يك تفنگ شكاري همانطور كه همه خبر دارند خودش را كشته، شايد هم نكشته باشد، كسي چه ميداند. سقف اتاقش با تنههاي از ميان شكافتهي نخل ساخته شده بوده. اينجا، قديمها اينطوري سقف درست ميكردند. باباپيرم هميشه ميگفت كه با چه مكافاتي تنهي دراز و لولهاي نخل را از طول، طوري شكاف ميدادهاند كه به دو نيمهي مساوي تقسيم شود. من خودم از اين سقفها، يادم نيست كجا، يك بار ديدهام. سقف آن اتاق كه بعدنا به اتاقك همينگوي معروف شد خراب شده، هرچه نباشد كمِ كمش مال سي چهل سال پيش بوده، يعني وقتي كه بابام هنوز جوان بوده آنطور كه خودش ميگويد تازه مامان را گرفته بوده و دقيقن همينجا مكث ميكند و به يك جايِ نميدانم كجا خيره ميشود انگار دارد به پشتِ چيزي ناديدني نگاه ميكند. هيچي نميگويد، كاش ميشد با حسرت از آن وقتها حرف بزند يا از جوانيهاش چيزي بگويد، هر چيزي، كه نميگويد. يك روز همينگوي، ده پانزده سال قبل از آن كارِ آخريش، بيخبر برميدارد و ميآيد ايران، كي فكرش را ميكرد؟ اينقدر جاي غريب و دور از هر شايدي بوده كه حتا حالا كه ديگر همه چي رو شده هنوز كه هنوزه كسي باور نميكند. ميدانيد كه براي خودشان نشسته بودند با چه زيركي و كلكي داستان بافته بودند كه در ساحل كيوست روبهروي جزيرهي كوبا زندگي ميكرده، آن هم با كي، با مارتا، زن سومش. مردم چه حرفها كه نميزنند. خب معلوم است كه همهاش دروغ است، من يكي كه حرف بابام را باور ميكنم. يعني بهتر است كه حرفهاش را قبول كنم، كارم چندان بيدليل هم نيست. همان دفعهي اول كه خانه را بهم نشان داد و چون ميترسيد مسخرهاش كنم، پيشدستي كرد و درآمد كه هيچكسي اين حرف را باور نميكند. باور كردم و گفتم آنوريها تهِ زرنگياند، هميشهي خدا همينطور بوده، هميشه. بعد به لاكپشتِ دمر افتادهاي اشاره كردم كه داشت با چه بدبختيِ قشنگي زور ميزد كه خودش را درست كند. اولش كلي بهش خنديديم، نشستيم و خيره شديم ببينيم آخرش چهكاره است. بعد بابام طاقت نياورد، رفت و برِش گرداند. لاكپشته هم خر بود، از روي ترس خزيد تو لاك خودش. ما هم ولش كرديم و راه افتاديم سوار ياماها صدِ بابا. همينطور كه داشتيم ميرفتيم بابا چند بار سرش را برگرداند نگاه كرد ببيند تكاني چيزي خورده يا نه. آخر وقتي داشتيم سوار موتور ميشديم لاكپشته گردن كشيد و همينطور مُك، زل زد به بابا. من كه برنگشتم، داشتم نميدانم به چه فكر ميكردم. كل ماجرا اين بوده، اين آقا داشته داستاني مينوشته و جور نميشده، يعني داستانش درنميآمده. ميخواسته در مورد جنگ جهاني دوم بنويسد، سه طرح بزرگ كه هرجا نشسته بوده قولش را داده بوده. ميگفته ديگر دارد تمام ميشود، فقط چند صفحه. از اين وعدهها كه نويسندهها زياد ميدهند. به هرحال جوامع بينالملل را تا ميتواند سرِكار ميگذارد. بعد هم هر كاري كرده نوشته نشده، مارتا هم حكمن ميدانيد كه چندان مالي نبوده، خصوصن براي اين آقاي خوشاشتها، چيزهاي ديگري هم بوده تا حوصلهاش را سر ببرند از همه چي، از مي، از خانمهاي خوشگل، از گاوبازي، از شكار، از خون، از كوفت، از هر چيزي كه تا آن روز خوشش ميآمده، مخصوصن از اين تيكهها. خب معلوم است چه ميشود، كي هست كه اخلاق اين آقا را نشناسد؟ بيخيال، بار و بنديلش را برميدارد و راه ميافتد، هيچكي را هم خبر نميكند، عادتش بوده، كسي هم تعجب نكرده. همينطور ميآيد و ميآيد تا ميرسد به اينجا و كولهپشتييه را مياندازد زمين و ساكن ميشود. اولاش قصد نداشته براي مدتي طولاني بماند، فقط قدري كه خستگيِ سفر در كند ولي ماندگار ميشود، تا كي؟ بابا كه ميگويد تا آخر عمرش. بهنظرم كه دروغي تو كارش نباشد، دستِكم من كه اينطور فكر ميكنم. يعني چيزهاي ديگري هم شنيدهام كه اين حرف را ميزنم. آدم كه همهچيز را نميگويد. حالا خودتان كه ميدانيد همهچي ثابت شده. جايي كه ميگويم دقيقن منظورم اينجاست، نقشهي ايران را نگاه كنيد، پايينِ نقشه يك استان باريك كوچولو ميبينيد كه روي خليج خوابش برده، بعد، بزرگ وسطش نوشته بوشهر. كلي هم نخلستان دارد كه همين وسطهاش همينگوي براي خودش هي راه ميرفته هي چيز مينوشته. همينجا اعلام كنم كه يكي از بهترين فضاها براي نوشتن همينجا است. خيليها اين حرف را قبول دارند الكي نميگويم. طرح بزرگي بود كه گفتم، گويا سه قسمت داشته، هِم اينجا كه ميرسد برميدارد قسمت آخرش را كه دريا در هستي بوده، مينويسد بعد ميبيند عجب چيزي شده. اصلن ميتواند يك داستان مستقل بشود كه هيچ ربطي هم به بقيه نداشته باشد، واسهي همين اسمش را عوض ميكند و ميگذارد پيرمرد و دريا. بايد اين را قبلن ميگفتم، شهر ما بيست سي كيلومتري با دريا فاصله دارد و روبهروي خانهي ما كه بايستيد رو به غرب اگر هوا خوب صاف و شفاف باشد بغلِ خط افق يك رگهي باريكِ سبز و آبي ديده ميشود كه ميگويند درياست واقعن هم معلوم نيست كه دريا باشد، ما كه دوست داريم باشد. دلم ميخواست از بابام بپرسم پس چرا اين درياي همينگويِ شما يك فرقهايي كه خيلي هم فرق هست با درياي ما دارد و همينطور آدمهاش، مخصوصن آن پيرمرده. ولي لازم شد همينجا قبل از هرچيز يك حرفي بزنم. تا دير نشده بايد اعتراف كنم وقتي بارِ اول بابا ماجرا را برايم گفت، درسته دهن و چشمام را كج و كوله نكردم كه يعني دارم از تعجب ميميرم ولي واقعن داشتم ميمردم هم از خنده هم از تعجب، چيزي مابين اين دو، ولي كاملن حرفهاي اداي باور كردن را درآوردم چون ميخواستم قشنگ و آرام براي خودم بنشينم يك جايي، خوبِ خوب فكر كنم ببينم منظور بابا از اين كار چيست. بايد بيشتر توضيح دهم. يعني يك كم كه از خودم بگويم، درست و حسابي ميگيريد كه چه ميخواهم بگويم. از آنجا شروع ميكنم كه يكي دو سالي كه رفتم دانشگاه، قيدش را زدم و آمدم بيخيال نشستم توي خانه. چراش بماند، بعد چون بيكار بودم مينشستم كتابهايي را كه اينور و آنور جمع كرده بودم ميخواندم فقط براي اينكه يك طوري اين عمر لعنتي، زودي بگذرد. عصرها هم ميرفتم بيرون. بيشتر، زمينِ بايرِ خشك و سوختهي پشت خانهمان و مينشستم به امورات اين دنياي فاني فكر ميكردم، بعضي عصرها هم كه داداش كوچيكه ميرفت بيرون، وقتهايي كه هوا مناسب بود، من يكي كه هيچ وقت نفهميدم كي هوا مناسب است، بادبادك هوا ميكرد من هم ميرفتم زل ميزدم به بادبادك كه راحت و وِل واسهي خودش وسطهاي آسمان غلت ميخورد انگارنهانگار يك نخي توي اين دنيا هست كه وصلش ميكند به زمين، به دست داداشم كه سفت چسبيده بودش، قشنگ ميديدم كه از آسمان، از يك جايي كه ما نميبينيم آويزان است مثل يك نشانه از يك جايي كه ما ازش بيخبر ماندهايم يا فراموشش كردهايم مثل يك پيغام. گاهي هم وسوسه ميشدم و سر نخ را تو دست ميگرفتم ببينم اين نخ كه بعضي وقت زور ميزند كه از دستت در برود و بايد نخ آزاد كني و يك وقت شل ميشود بايد به طرف خودت بكشيش و نخ جمع كني چهجوري است. يكي از چيزهاي مرموز اين دنيا همين نخ بادبادك است. خيلي بهش فكر كردهام. بگويم كه خودم ميفهميدم خوب هم ميفهميدم كه چرا وقتي بابا از آنطرفها رد ميشد يا ميخواست يك جايي برود از كوچهاي ميگذشت كه چشمش به من نخورد اگر هم مجبوري از بغل ما عبور ميكرد يكطورهايي ميآمد و ميرفت، نه انگار كه من پسرشم و دارم بادبادك هوا ميكنم، دارم جلوي چشم دوست و آشنا بادبادك هوا ميكنم. شايد دليلش اين بود كه بابا فكر ميكرد وقتي من بزرگ شدم براي خودم يك چيز بزرگي ميشوم، خب، چه بگويم، حالا كه اصلن داخل آدم حساب نميشوم. حتمن واسهي همين بهنظرم نشسته بود و به مغزش كلي زحمت داده و فكر كرده بود كه چهطوري يك طوري كه كاري هم باشد به من نزديك شود كه بفهمد آخر اين درد لامصبم چيست. ميخواهم بگويم بيهيچِ هيچي هم قصهي همينگوي را سر هم نكرده بود. اين را از اينجا فهميدم كه عصر روزي كه رفتيم تا اتاقك هِم را بهم نشان بدهد تازه از بيرون برگشته بودم كه ديدم بابا روي تخت، وسط حياط، كنار درخت ليمويي نشسته بود و كتاب ميخواند چي؟ وداع با اسلحه. عينكش را هم زده بود يعني كه جديجدي قصد دارد تا برگ آخر كتاب را پودر كند. بعد هم تا مرا ديد درآمد گفت ميدوني اولين بار كي اينرو خوندم. بعدش بود كه رفتيم وسط باغ و اتاقك را ديديم. چندان هم اتاقك نبود خانهاي بود كه براي خودش دو اتاق داشت درسته كه حالا فرو ريخته بود و از سقف و ديوار وسط دو اتاق خبري نبود. خودم هنوز وداع را نخواندهام البته به جز قسمتهايي كه معلوم است كجاها را ميگويم. جاهايي كه كاترين و سروان با هم توي يك صفحه هستند. براي همين وقتي كتاب را دست بابا ديدم يهو احساس كردم يكي لختِ مرا ديده. مورمورم شد. كنارش كه ايستاده بودم اين دستهام آويزان بودند و از دستپاچگي نميدانستم چهكار كنم. بعد بابام گفت بريم ميخوام يك چيزي بهت نشون بدم. و رفتيم همانجا كه گفتم. هوا اينقدر گرم است اينجا كه ظهرها آسفالت ميشود خميرِ نانوايي. بعد تصور كنيد نخلستان هم آفت زده باشد و باد هم بيايد چه ميشود؟ خرماها تلپتلپ عين دانههاي باران ميريزند. خب مسلم است كه نميتوانستم تصور كنم كه همينگوي وسط اين باران خرماها، بالاتنهاش هم لخت، لميده و چيز بنويسد، بعد هم براي قشنگيِ كار، دلش تنگ شود براي شلوغيها و تك و طايفهاش. تا وقتي برود جايزهي نوبلش را بگيرد دست مارتا را هم بگيرد و بياورد اينجا و ديگر هيچجا نروند تا آن كار آخري. اما بهنفعم بود باور كنم چون هرچي نباشد راحتتر بودم نه بحثي نه دعوايي، راستش اصلن تو اين موقعيت حوصلهي هيچي را نداشتم. خب اينها هم هيچ، اين يكي چي؟ يك روز بابا دو دفترچهي بزرگ از نميدانم كجا رو كرد و گفت ميخوام يك چيزي بهت بگم. وقتي دفترچهها را گذاشت جلوم گفت اين همون دو داستانييه كه همه فكر ميكنند هِم نتونست بنويسد. برگهاش ترد و كهنه بودند طوري كه ميترسيدم بهش دست بزنم نكند پودر شود. خطها درهم رفته بودند نميشد چيزي ازشان خواند يا حتا فهميد. من كه نتوانستم بخوانم. مركب پخش شده بود و كلمهها محو شده بودند. گفت باور ميكني؟ بعدش بود كه خودم تنهايي رفتم همان اتاقك را ببينم كه يعني چه آخر؟ چون اصلن به بابا نميآمد كه كلكي چيزي تو كارش باشد. ميگفت كه چقدر براي هِم عرق جور كرده، تو خط دوستي و اينها. عصرها هم ميرفتهاند كنار همين رودخانهي حالا زپرتي ماهي ميگرفتهاند، آنوقتها خيلي پرآب بوده و كلي ماهي داشته يعني براي خودش حسابي رودخانه بوده. بابا ميگفت كه هر روزي كه خوب ماهي ميگرفت شاد و شنگول بوده، با آنها شوخي ميكرده. آنها يعني بابا و مارتا. ميگفت كنارش خيلي عشق ميكرديم. ولي من نميخواستم اينچيزها را بشنوم. حالا كه همهي شماها ميدانيد واقعيات ماجرا چي هست. يعني من اينطور فكر ميكنم. نميدانم. ميخواستم بدانم پس چرا اين آقاي نويسندهي خيلي بزرگِ خوشاشتهاي زندوستِ عاشق مي و شكار، زده و خودش را كشته، آن هم وقتي كه كلي معروف شده و نوبل گرفته و مارتا هم همين بغلها واسهي خودش خوشخوش ميگشته و هر وقت كه لازم بوده.... دلم ميخواست يكي بهم بگويد يعني چه؟ نشسته بودم روبهروي اتاقك و داشتم به همينچيزها فكر ميكردم كه سايهاي افتاد روي سرم و وقتي سرم را بلند كردم ديدم بابا روبهروم ايستاده. از بين دو پاش در شكستهي اتاق هِم ديده ميشد. كنارم نشست و گفت فكر ميكنم بفهمم داري به چي فكر ميكني. هر دو داشتيم به سقف اتاق و نخلي كه خم شده بود روي آن نگاه ميكرديم. گفت بعضيا خيلي مَردند، مردتر از اين حرفها هستند كه وقتي بفهمند ديگه لزومي نداره اين نفسكشيدنِ لامصب، باز سوخت بسوزونن. ادامه داد اينقدر عرضه دارند كه فقط يك گلوله.... نخل طوري خم شده بود روي اتاقك كه ميگفتم همين الان ميافتد. سرشاخههاش ماليده ميشد به جاي خالي سقف. بابا بلند شد و رفت. وقتي داشت دور ميشد پرسيد خونديشون؟ دفترچهها را ميگفت. نخوانده بودم. همينطور كه كوچك و كوچكتر ميشد داد زد سعي كن مرد باشي، مرد. پاهام را دراز كردم و شيار پهني زير پام روي خاكِ نرم درست شد. از عرق خيس شده بود. شب برنگشتم خانه، نفهميدم چرا. صبحي وقتي رفتم، بابا داشت كفش ميپوشيد سر بلند نكرد تا مرا ببيند، بادبادك گوشهي حياط افتاده بود. توي اتاق هنوز ننشسته بودم كه بابام از همان بيرون صدا زد هر چيزي رو كه ميشنوي، باور نكن، ممكنه راست نباشد، ممكنه، ممكنه فقط يك قصه باشد. ديگر داشت خوابم ميبرد. چشمهام كه بسته شده بود... اينطوري بوده كه هِم خودش را نكشته بوده بلكه داستان مردن خودش را نوشته بوده، اينكه صبح زودي تفنگ شكاريش را برميدارد، لولهاش را فرو ميكند توي دهانش و بومب. طوريكه فقط چانه و لبها سالم مانده بوده، با قسمتي از گونهاش. مارتا هنوز توي اتاق خودش خواب بوده، از همين صداي بلند بيدار شده و داد زده عزيزم چي بود؟ آن هم دقيقن وقتي كه پيكر بيسر هِمِ اينقدر عزيز داشته تلوتلو ميخورده، بعدش هم دور خودش چرخيده و با يك تلپ محكم خورده زمين. مارتا كه دوباره خوابش برده بوده از چرت پريده و داد كشيده هِم، آهاي هِم، چيكار ميكني؟ اگه گذاشتي يك كم بخوابم. همين دقيقهاي كه انگشتانِ خشنِ هِم يهو لرزيد و بعد ثابت ايستاد. مارتا باز خوابش برده بود. داشتم پيِ دفترچهها ميگشتم، هيچجا نبودند، هر جايي را كه به فكرم ميرسيد نگاه كردم، نبود. كه بابا آمد تو و اين چيزها را گفت. ادامه داد وقتي خودش رو تو اين قصه كشت، براي هميشه گم و گور شد، خودش، خودش رو گم و گور كرد. هنوز داشتم دنبال دفترچهها ميگشتم كه بابا درآمد دنبالش نگرد، پيش منه. بعدش هم دفترچهها را نديدم. ديگر هيچوقت نديدم. عوضش قد بلند و چهارشانهي بابام هميشه جلو چشمهام بود كه مرتب دستهاش را جلوي چشمهام تكانتكان ميداد و ميگفت هر كاري ميكني، فقط مرد باش. بعدنا فهميدم كه باباي همينگوي توي عرشهي يك كشتي با يك گلوله ترتيب خودش را داده بود. يعني باباهه هم به گفتهي بابا يكجورهايي خيلي مَرد بوده. دلم داشت دلم را ميخورد ميخواستم بفهمم چرا؟ ولي هر چي زور زدم يك چيز بيشتر نفهميدم، اينكه هر كدام يك زخمي داشتهاند كه بدجور زخمي بوده. معلوم نبود هِم بعد از آن ماجرا كجا رفته، چهطوري توانسته روي خودش يك خطِ گندهي پُررنگ بكشد كه هيچكسي هيچوقت نداند كجا هست و با كي هست و چهكارها ميكند. شنيده بودم كه بعدنا با يك زنِ همينجايي روي هم ريخته و حسابي هم به گور باباي دنيا و باقي و آشناها خنديدهاند. من هم خنديدم، خيلي هم خنديدم، بگويم كه از خنده كلهپا شدم، افتاده بودم روي زمين، شكمم را با دست فشار ميدادم و دور خودم ميغلتيدم. اين يكي ديگر نه، نميتوانستم حتا اداي باوركردن را هم دربياورم. بابا گفت اگه زخمم به اين گندگي نميشد و شب و روز جلو چشمم اينور و اونور نميرفت شايد هيچوقت بهت نميگفتم. توي همان زمينِ خشك پشت خانه نشسته بودم و به ريش سفيد و توپي و صورت گرد و آفتابسوختهاش نگاه ميكردم. بد هم نبود، شبيه بود. فقط نميدانستم بفهمم چرا من براي بابا يك زخمِ نا طورم. شايد اگر فكر ميكردم چيزهايي پيدا ميكردم. ولي وقتهايي كه مينشستم اينجا فقط براي فكر كردن به امورات دنيا بود نه خودم. داشتم ذرهذره گذشتن عمرم را زير زبان مزهمزه ميكردم بابا هم روي سنگي روبهرويم نشسته بود گفت كاش يك كاري ميكردي ببينم يك ذره مردي هم تو وجودت هست. بعد عرق پيشانيش را پاك كرد و گفت يك روز بهت نشون ميدم كسي كه اسم مرد رو خودش گذاشته، چجور آدمي بايد باشد. فكر نميكردم تا اين حد باعث زجر بابام شدهام، خندهام هم گرفته بود، خب جلوي او كه نميشد سير بخندم، واقعنِ واقعن داشتم ميمردم. هوس كردم بلند شوم بروم ببينم داداشم رفته بادبادك هوا كند يا نه. زير سايهي نخلي روبهروي اتاقك لم داده بودم كه بابا با يك تفنگ شكاري آمد. روبهروم ايستاد گفت يكبار داستانش رو نوشتم حالا نگاه كن ببين چهكار ميكنم. نيمخيز شدم ديدم كه بابا لولهي تفنگ در دهانش را فرو كرد، لباش را دور لوله كيپ كرد انگار بخواهد مك بزند. لپهاش خيلي قشنگ گود شده بود. قنداق تفنگ را گذاشت روي زمين و انگشتش را روي ماشه لغزاند. چشمهاش زل زده بود به من. رنگش پريده بود و باد ميان موهاي سفيدش ميلغزيد. تن چهارشانه و بلندبالاش روي تفنگ قور برداشته بود. صورت سرخِ آفتابسوخته و ريش توپياش بدطور با شكل صحنه جور بود. نميدانم منتظر چه بود، چرا معطلش ميكرد. چهارزانو نشسته بودم و منتظر بودم. بابام ماشه را فشار داد تا قوزك اول. اگر راست بود و همانطور كه ميگفت خودِ همينگوي بود حالا بايد مثل قصهي آخري كه نوشت، شليك ميكرد تا من ببينم كه فقط چانه و لبها و قسمتي از گونهاش سالم مانده. اما فقط ميديدم كه انگشتهاش ميلرزد و عرق كرده. رگ گردنش بيرون زده بود. خيره شده بودم ببينم اين آقاي همينگوي آخرش چهكاره است. عوضش لك خيس زير بغلش هي بزرگتر ميشد. همراه با دستاش تفنگ هم تكانتكان ميخورد. انگشتش را بيشتر فشار داد، منتظر صداي بومب بودم، و خيره شده بودم به رگهاي باد كردهي پشت دستش. وقتي كه فكر كردم همين الان شليك ميكند چشمهام را بستم ولي هيچ صدايي نيامد منتظر ماندم هيچي نشد. نه، هيچ اتفاقي نيفتاد. آرام چشمهام را باز كردم ببينم اين مرد، چي شده. ديدم پشت به من دارد پاكشان راه ميرود نوك لولهي تفنگ تو دستش بود و قنداقش روي زمين كشيده ميشد و شيار عميق و پيوستهاي روي خاك نرم ميانداخت، اطراف شيارِ تفنگ خطهاي مقطع و بريدهبريدهاي بود با شيب كمي كه از كنار خط تفنگ شروع ميشد جلو ميرفت، كمي فاصله ميگرفت، قطع ميشد و دوباره كمي جلوتر، از بغل خط تفنگ آغاز ميشد. بعدتر ديدم كه تفگ از دستش افتاد، خورد زمين، كمي بلند شد دوباره افتاد زمين. گرد سفيدي بلند شد و آرام توي هوا پخش شد بعد همينطور كه مينشست محو شد. همينگوي پشت گرد سفيد داشت دور ميشد. آرام و سلانهسلانه رفتم بهطرف تفنگ و بابا همينطور از من دور ميشد. رسيدم و تفنگ شكاري را برداشتم قنداقش را در گودي شانهام فرو كردم و يك دستم را دور لوله حلقه كردم، دست ديگرم دور ماشه. لولهاش را گرفتم طرف همينگوي كه پشت به من داشت هي كوچكتر ميشد، داشت ميان تنههاي سياه و قهوهاي نخلها گم ميشد. از بالاي انعكاس سربي لولهي تفنگ، پاهاي بابا را ميديدم كه از روي زمين برداشته ميشد كمي دورتر دوباره روي زمين گذاشته ميشد. متوجه شدم كه روي سينهي پا راه ميرود عينهو يك مشتزن. انگشتم را لغزاندم روي ماشه. همينگوي كوچكتر و كوچكتر ميشد بهنظرم فرصت زيادي نداشتم. ماشه را تا قوزك اول فشار دادم. نخلهاي بلند و خميده جلوي ديدم را گرفته بودند. نخلها با باد قوس برميداشتند و مردي ميانشان پيدا و ناپيدا ميشد. نميدانم اگر نخلها نبودند و خوب چشم ميدراندم، بالاي نوك مگسك ميتوانستم نزديك افق، چسبيده به آسمان، همان رگهي سبز و آبي را ببينم. |
|